درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

غزلی از سعدی (نه طریق دوستانست نه ...... )

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

 

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

 

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

 

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

 

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

 

عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

 

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

 

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

 

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

 

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

 

 

 

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

 

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

 

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

 

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

                                        ***********

 

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

 

رباعیات شیخ ابو سعید

دارم گنهان ز قطره باران بیش از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش
آواز آید که سهل باشد درویش تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

                                ************************

در خانه خود نشسته بودم دلریش وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
بانگی آمد که غم مخور ای درویش تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

                               ************************* 

شوخی که به دیده بود دایم جایش رفت از نظرم سر و قد رعنایش
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم چندان که زاشک آبله شد بر پایش

                                   ************************

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من و دست من و دامن خویش

                                   *************************

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض حقا که همین بود و همینست غرض
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض

                             ***************************

ای بر سر حرف این و آن نازده خط پندار دویی دلیل بعدست بخط
در جمله‌ی کاینات بی سهو و غلط یک عین فحسب دان و یک ذات فقط

                               ***********************

گشتی به وقوف بر مواقف قانع شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
هرگز نشود تا نکنی کشف حجب انوار حقیقت از مطالع طالع

                             ****************************

کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلبات شوق او مستغرق

                           ******************************

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

                       ********************************

بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق
حقا که به عهدها نیایم بیرون

از عهده‌ی حق گزاری یک دمه عشق

                       ****************************

     رباعیات شیخ ابو سعید ابوالخیر

رباعیات شیخ ابو سعید

   
 

 

دل گر ره عشق او نپوید چه کند جان دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید آیینه انا الشمس نگوید چه کند

ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند باران ! به علی مرتضایت سوگند
افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن دریا ! به شهید کربلایت سوگند

درویشانند هر چه هست ایشانند در صفه‌ی یار در صف پیشانند
خواهی که مس وجود زر گردانی با ایشان باش کیمیا ایشانند

گر عدل کنی بر جهانت خوانند ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نیک ببین تا زین دو کدام به که آنت خوانند

گه زاهد تسبیح به دستم خوانند گه رندو خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بربندند الا در عاشقان که شب باز کنند

مردان رهش میل به هستی نکنند خودبینی و خویشتن پرستی نکنند
آنجا که مجردان حق می نوشند خم خانه تهی کنند و مستی نکنند

خلقان تو ای جلال گوناگونند گاهی چو الف راست گهی چون نونند
در حضرت اجلال چنان مجنونند کز خاطر و فهم آدمی بیرونند

مردان تو دل به مهر گردون ننهند لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند
در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار گر سر بنهند پای بیرون ننهند

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند عیبی که بر ماست یکی صد بیند
ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد هر نیک و بدی که بیند از خود بیند

                *************

      رباعیات شیخ ابو سعید ابوالخیر