من،
اینجا بودهام
از لحظه آغاز آفرینش
و هنوز هستم
و تا پایان جهان نیز خواهم بود،
که،
هیچ پایانی برای وجود من نیست.
من، در آسمان بینهایت پرسه میزدم،
در جهان خیال پرواز میکردم،
و در میان نور شناور بودم،
اما این جا،
اکنون اسیر مقیاس.
من،
تعالیم کنفسیوس را شنیدم،
به حکمت برهما گوش سپردم،
کنار بودا، زیر درخت دانش نشستم،
اکنون این جا هستم،
وجودی با جهل و کفر.
من،
در کوه سی نا بودم،
آن هنگام که یهوه به موسی نزدیک شد،
در اردن دیدم،
معجزات ناصری را،
در مدینه بودم،
آن گاه که محمد(ص) آمد.
اکنون این جا هستم،
اسیر سرگشتگی.
من،
شاهد قدرت بابل بودم،
افتخار مصر را آموختم،
و عظمت و شکوه رم را دیدم،
اکنون بر من آشکار است
ضعف و اندوه این دستیافتنیها.
من،
با ساحران عین دور به گفتگو نشستم،
با کاهنان آشور به سخن درآمدم،
با پیامبران فلسطین حرف زدم،
اما هنوز، در جستجوی حقیقتم.
من،
حکمت هندیان را گرد آوردم،
روزگار باستانی اعراب را فرض کردم،
و شنیدم هر آن چه که میتوان شنید.
اکنون، قلبم کور و کر است.
من،
پذیرفتم حکم حاکمان مطلق را،
تاب آوردم بردگی فاتحان دیوانه را،
تحمل کردم گرسنگی اجباری مستبدان را،
و هنوز، قدرتی درونی دارم
که با آن،
هر روزه در ستیزم.
اندیشهام سرشار
اما قلبم تهی است،
بدنم پیر
اما قلبم جوان است.
شاید در جوانی، قلبم رشد خواهد کرد
اما من مناجات میکنم
تا پیر شوم و به لحظه بازگشتم به خدا برسم.
فقط
آن هنگام قلبم پر خواهد شد!
من،
اینجا بودهام
از لحظه آغاز آفرینش
و هنوز هستم،
و تا پایان جهان نیز خواهم بود،
که،
هیچ پایانی برای وجود من نیست.
جبران خلیل جبران