حمد و سپاس خداى را،آن نخستین بى پیشین را و آن آخرین بى پسین را،خداوندى را که دیده بینایان از دیدارش قاصر آید و اندیشه واصفان از نعت او فروماند.آفریدگان را به قدرت خود ابداع کرد و به مقتضاى مشیت خویش جامه هستى پوشید و به همان راه که ارادت او بود روان داشت و رهسپار طریق محبت خویش گردانید.
چون ایشان را به پیش راند،کس را یاراى واپس گراییدن نبود،و چون واپس دارد،کس را یاراى پیش تاختن نباشد.
هر زنده جانى را از رزق مقسوم خویش توشهاى معلوم نهاد؛آن سان که کس نتواند از آن که افزونش داده،اندکى بکاهد و بر آن که اندکش عنایت کرده،چیزى بیفزاید.
سپس هر یک از آدمیان را عمرى معین مقرر کرد و مدتى محدود که با گامهاى روزها و سالهایش مىپیماید،تا آنگاه که به سر آردش؛آن سان که چون آخرین گامها را بر دارد و پیمانه عمرش لبریز شود،او را فرو گیرد:یا به ثواب فراوانش بنوازد،یا به ورطه عقابى خوفناکش اندازد،تا بدکاران را به کیفر عمل خویش برساند و نیکوکاران را به پاداش کردار نیک خویش و این خود عین عدالت اوست.
منزه و پاک است نامهاى او و ناگسستنى است نعمتهاى او.کس را نرسد که او را در برابر اعمالش باز خواست کند و اوست که همگان را به باز خواست کشد.#(1) حمد و سپاس خداوندى را که اگر معرفت حمد خویش را از بندگان خود دریغ مىداشت،در برابر آن همه نعمتها که از پس یکدیگر بر آنان فرو مىفرستاد،آن نعمتها به کار مىداشتند و لب به سپاسش نمىگشادند،به رزق او فراخ روزى مىجستند و شکرش نمىگفتند.و اگر چنین مىبودند از دایره انسانیت برون مىافتادند و در زمره چارپایان در مىآمدند.چنان مىشدند که خداى تعالى در محکم تنزیل خود گفته است:«چون چارپایانند،بل از چارپایان هم گمراهتر.»#(2)
حمد و سپاس خداوندى را که خود را به ما شناسانید و شیوه سپاسگزارىاش را به ما الهام کرد و ابواب علم ربوبیت خویش را به روى ما بگشاد و ما را به اخلاص در توحید او راه نمود و از الحاد و تردید در امر وى به دور داشت.او را سپاس گوییم،چنان سپاسى که چون در میان سپاسگزارانش زیستن گیریم،همواره با ما باشد و به یارى آن از همه آنان که خواستار خشنودى و بخشایش او هستند گوى سبقت بربایم.آن چنان سپاسى که تابشش تاریکى وحشت افزاى گور بر ما روشن گرداند و راه رستاخیر براى ما هموار سازد و در آن روز که هر کس به جزاى عمل خویش رسد و بر کس ستم نرود و هیچ دوستى از دوست خویش دفع مضرت نتواند و کس به کس یارى نرساند،چون در موقف بازخواست ایستیم،منزلت ما برافرازد و بر مرتبت ما بیفزاید .
حمد و سپاسى آنچنان که نوشته در نامه عمل ما به اعلى علیین فرا رود و فرشتگان مقرب بر آن گواهى دهند.
حمد و سپاسى آنچنان که در آن روز که دیدگان را پرده حیرت فرو گیرد،دیدگان ما بدان روشنى گیرد و در آن روز که گروهى سیهروى شوند،ما سپیدروى گردیم.
حمد و سپاسى آنچنان که ما را از آتش دردناک خداوندى برهاند و در جوار کرمش بنشاند.
حمد و سپاسى آنچنان که ما را با فرشتگان مقرب او همنشین سازد و در آن سراى جاوید که جایگاه کرامت همیشگى اوست با پیامبران مرسل همدوش گرداند.
حمد خداوندى را که سیرتها و صورتهاى پسندیده را براى ما برگزید و روزیهاى خوش و نیکو را به ما ارزانى داشت.خداوندى که ما را آن گونه برترى داد که بر همه آفریدگان سلطه یابیم،چندان که به قدرت او هر آفریده فرمانبردار ماست و به عزت او در ربقه طاعت ما.
سپاس خداوندى را که جز به خود،در نیاز را به روى ما فرو بست.
چگونه از حمد او بر آییم؟کى سپاسش توانیم گفت؟نمىتوانیم،کى توانیم؟
حمد خداوندى را که در پیکر ما ابزارهایى نهاد که توان بست و گشادمان باشد و به نعمت روح،زندگیمان عنایت فرمود و اندامهایى داد که به نیروى آنها کارها توانیم ساخت و ما را از هر چه خوش و گوارنده است روزى داد و به فضل خویش بىنیاز گردانید و به من و کرم خود سرمایه بخشید.و تا فرمانبردارى و سپاسگزاریمان بیازماید،به کارهایى فرمان داد و از کارهایى نهى فرمود.چون از فرمانش سر برتافتیم و بر مرکب عصیان برنشستیم،به عقوبت ما نشتافت و در انتقام از ما تعجیل روا نداشت،بلکه به رحمت و کرامت خویش ما را زمان داد و به رأفت و حلم خود مهلت عطا فرمود،باشد که بازگردیم.
حمد و سپاس خداوندى را که ما را به توبه راه نمود.و اگر پرتو فضل او نبود،هرگز بدان راه نمىیافتیم.و اگر از فضل او تنها به همین یک نعمت بسنده مىکردیم،بازهم دهش او به ما نیکو و احسان او در حق ما جلیل و فضل و کرمش بس کرامند مىبود،که روش او در قبول توبه پیشینیان نه چنین بود.ما را از هر چه فراتر از تاب و توانمان بود معاف داشت و جز به اندازه توانمان تکلیف نفرمود و جز به اعمال سهل و آسانمان وا نداشت،تا هیچ یک از ما را عذرى و حجتى نماند.
هر که از ما سر از فرمانش برتابد،کارش به شقاوت کشد و آن که به درگاه او روى کند،تاج سعادت بر سر نهد.
حمد و سپاس خداى را،بدان سان که مقربترین فرشتگانش و گرامىترین آفریدگانش و ستودهترین ستایندگانش مىستایند.
حمدى برتر از هر حمد دیگر،آن سان که پروردگار ما از همه آفریدگان خود برتر است.
حمد باد او را به جاى هر نعمتى که بر ما و بر دیگر بندگان در گذشته و زنده خود دارد،به شمار همه چیزها که در علم بىانتهاى او گنجد و چند برابر نعمتهایش،حمدى بىآغاز و بىانجام و تا روز رستاخیز،حمدى که حدى و مرزى نشناسد و حسابش به شمار در نیاید و پایانش نبود و زمانش در نگسلد.حمدى که ما را به فرمانبردارى و بخشایش او رساند و خشنودىاش را سبب گردد و آمرزش او را وسیله باشد و راهى بود به بهشت او پناهگاهى بود از عذاب او و آسایشى بود از خشم او و یاورى بود بر طاعت او و مانعى بود از معصیت او و مددى بود بر اداى حق و تکالیف او.حمدى که ما را در میان دوستان سعادتمندش کامروا کند و به زمره آنان که به شمشیر دشمنانش به فوز شهادت رسیدهاند درآورد.انه ولى حمید.
بیان میکرد هر سو غنچه با گل | به سر گوشی حدیث خون بلبل | |
میان سبزه آب افتاده بیهوش | کشیده سبزه تنگ او را در آغوش | |
پی راحت فرود آمد ز شبرنگ | به طرف سبزهزاری کرد آهنگ | |
به آسایش به روی سبزه افتاد | سمند خویش را سر در چرا داد | |
فتادی همچو گل از دست بر دست | که شد در خواب نازش نرگس مست | |
چو مست خواب شد آن مایه ناز | سمندش ناگه آمد در تک و تاز | |
ز آواز سم اسب رمیده | ز جا جست و گشود از خواب دیده | |
نظر چون کرد شیری دید از دور | در و دشت از غریوش گشته پر شور | |
ز چنبر شیر گردون را جهانده | نشان ناخنش بر ثور مانده | |
خروشش مرده را بردی ز سر خواب | به زهر چشم کردی زهرهها آب | |
پی جستن زدی چون بر زمین پای | نمودی کوههی گاو زمین جای | |
کشید آن شیردل بر شیرشمشیر | چو شیری حمله آور گشت بر شیر | |
هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند | که زخم تیغ بر گاو زمین ماند | |
جدا کرد آن بلا را از سر خویش | نمود از سبزه و گل بستر خویش | |
به روی سبزه میغلطید چون آب | که شد بر روی گل آهوش در خواب | |
سفر سازندهی شهر فسانه | زند بر رخش زینسان تازیانه | |
که چون منظورگشت از خواب بیدار | برآمد بر سمند باد رفتار | |
چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن | به روی پشتهای برراند توسن | |
نظر چون کرد شهری در نظر دید | سوادش از نظر پر نورتر دید | |
حصار او زدی بر چرخ پهلو | کواکب سنگها بر کنگر او |
حصارش زلف زهره شانه کرده | ز کنگر شانه را دندانه کرده | |
کشیده خندقش از غرب تا شرق | در آب خندقش چوب فلک غرق | |
سواد شهر کردش دیده پرنور | چو گل از خرمی بشکفت منظور | |
ز روی خرمی میراند توسن | که تا گشتش در دروازه روشن | |
بر او دروازهبان چون دیده بگشاد | به پای توسنش چون سایه افتاد | |
بگفتا کای جوان نورسیده | که از مهرت به ما پرتو رسیده | |
چسان جان بردهای زین بیشه بیرون | که شیرش بسته ره بر گاو گردون | |
کنون عمریست تا این راه بسته | به راه رهروان از کین نشسته | |
ز نیش خویش شیر این گذرگاه | نهاده رهروان را خار در راه | |
ازو این حرف چون منظور بشنید | ز کار رفته گوهر بار گردید | |
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد | به منزلگاه خویشش برد و جا داد | |
چو دید آن گنج در ویرانهی خویش | به پیش آورد درویشانهی خویش | |
پس آنگه رفت سوی درگه شاه | بگفت این حال با خاصان درگاه | |
ازو چون شرح این معنی شنفتند | به خسرو صورت احوال گفتند | |
زد از روی تعجب دست بر دست | که یک تن چون ز دست این بلا رست | |
به جمعی داد خلعتها و فرمود | که باتشریف تشریف آورد زود | |
سوی منظور از آنجا رو نهادند | زمین از دور پیشش بوسه دادند | |
پی تعظیم تشریف از زمین خاست | بدن از خلعت شاهانه آراست | |
به آنها گشت همره بیتوقف | سوی بازار مصر آمد چو یوسف | |
ازو دل داده خلقی از کف خویش | هجوم بیدلانش از پس و پیش |
فتاده پیش و خلقی گشته پیرو | چنین میرفت تا درگاه خسرو | |
بیاوردند نزدیکان درگاه | به تعظیم تمامش جانب شاه | |
زمین بوسید آنطوری که شاید | دعایش کرد آن نوعی که باید | |
به میدان سخن افکند گویی | ز هر جا کرد با او گفتگویی | |
چو از هر بحث گوهر بار گردید | به تقریبی حدیث شیر پرسید | |
زمین بوسید منظور ادب کیش | به خسرو گفت یک یک قصه خویش | |
چنین در بزم شه تا شام جا کرد | سخن از هر دری با شه ادا کرد | |
شهنشه گفت تا کردند تعیین | مقامی از پی شهزادهی چین | |
پی رفتن زمین بوسید منظور | به دستوری ز بزم شاه شد دور | |
چو جست از مجلس خسرو کرانه | ببردندش به بزم خسروانه | |
به روی نیم تختی جاش دادند | به مجلس نقل خوشحالی نهادند | |
چو پاسی از شب دیجور بگذشت | سپاه خواب بر منظور بگذشت | |
برای پاس آن پاکیزه گوهر | گروهی حلقهی سان ماندند بر در |
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم | که پیش چشم بیمارت بمیرم | |
نصاب حسن در حد کمال است | زکاتم ده که مسکین و فقیرم | |
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی | به سیب بوستان و شهد و شیرم | |
چنان پر شد فضای سینه از دوست | که فکر خویش گم شد از ضمیرم | |
قدح پر کن که من در دولت عشق | جوان بخت جهانم گر چه پیرم | |
قراری بستهام با می فروشان | که روز غم بجز ساغر نگیرم | |
مبادا جز حساب مطرب و می | اگر نقشی کشد کلک دبیرم | |
در این غوغا که کس کس را نپرسد | من از پیر مغان منت پذیرم | |
خوشا آن دم کز استغنای مستی | فراغت باشد از شاه و وزیرم | |
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه | ز بام عرش میآید صفیرم | |
چو حافظ گنج او در سینه دارم | اگر چه مدعی بیند حقیرم |