سلام بر گل ِ رخسار ِ ضامن ِ آهو
داستان سبز التما س
تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را |
|
تو را مـن مـىشناسم، مـنبع پاک کـرامت را |
من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت که فرمودیش |
|
کـه من حـس مىکنم درد درونسوز شکایت را |
ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم |
|
دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را |
شـکوفه مـىدهد دسـتان سـبز التماسم، عشق! |
|
بـیـا تـفسیر کـن آیـات زیـباى اجـابت را |
حوا جعفرى |
.میلاد امام رضا بر شما مبارک . میلاد آنکه ایران هر چه دارد به برکت وجود اوست
شـاه شـوم، مـاه شـوم، زر شوم |
|
در حـرمـت بـاز کـبوتر شـوم |
اى مـلک الـحاج! کـجا مىروى؟ |
|
پشـت بـه این قبله چرا مىروى؟ |
سـعى در ایـن مروه صفا مىدهد |
|
خـاک بـهشت اسـت، شفا مىدهد |
سـنگ تو بر سینه زد ایران زمین |
|
سـرمه خـاک تو کشد هند و چین |
سـنگ بـه پاى تـو وفـا مىکند |
|
راز دل شـیـعـه ادا مـىکـنـد |
تـا اثـر پاى تـو جـا مانده است |
|
ایـن دهـن بـوسه وامـانده است |
سـنگ سـیاهى که در این جاستى |
|
ســر سـویـداى نـظـرهاستى |
عـهد بـجز بـا لب پیمانه نیست |
|
جز تو ولى نیست، ولىعهد چیست؟ |
مـشرق دل عـرصه شبدیز نیست |
|
هر که على نیست، ولى نیز نیست |
دام بچیــنـیـد ز دارالــسـلام |
|
صـید حـرام است به بیت الحرام |
*************
آمدم تا برایت بگویم
رازهاى بزرگ دلم را
بر ضریحت دخیلى ببندم
تا کنى چاره اى مشکلم را
آمدم با دلى تنگ و خسته
تا به پاى ضریحت بمیرم
یا که اى ضامن آهو از تو
حاجتم را اجابت بگیرم
حاجتم سبز چون روح جنگل
حاجتم پاک و ساده چو دریاست
حاجتم آرزویى بزرگ است
حاجتم مثل یک خواب زیباست
من کویرى عطشناک و خشکم
من بلد نیستم راه دریا
تو بیا و نشانم ده از لطف
سرزمینى که سبز است و زیبا
یا شبى که پر از غصه هستم
یک ستاره شود میهمانم
من ز دردم برایش بگویم
او شود همدم و همزبانم
آمدم با دلى تنگ و خسته
بغض هم بر گلویم نشسته
خواستم حاجتم را بگویم
حرف من در زبانم شکسته

دیـده فرو بسته ام از خاکیان |
|
تا نـگرم جلـوه افـلاکیـان |
شاید از ایـن پرده ندایى دهند |
|
یـک نفَسـم راه به جایى دهند |
اى که بر این پرده خاطرفریب |
|
دوخته اى دیده حسرت نصیب |
آب بزن چشـم هوسنـاک را |
|
بـا نظـر پاک ببین پـاک را |
آن که دراین پرده گذریافته است |
|
چون سَحر ازفیض نظریافته است |
خوى سحر گیر و نظرپاک باش |
|
رازگـشاینـده افـلاک بـاش |
* * *
خـانه تـن جـایگه زیست نیست |
|
در خور جانِ فلکى نیست، نیست |
آن که تـو دارى سرِ سوداى او |
|
برتر از این پـایه بـوَد جاى او |
چشمه مسکین نه گهرپرور است |
|
گوهر نایاب به دریـا دَر است |
ما که بـدان دریـا پیوسته ایم |
|
چشم ز هر چشمه فرو بسته ایم |
پهنه دریا چو نظرگـاه ماست |
|
چشمه ناچیز نه دلخـواه ماست |
* * *
پرتو این کـوکب رخـشان نگر |
|
کوکبه شـاه خراسـان نـگـر |
آینه غـیـب نـمـا را ببـیـن |
|
ترک خودى گوى و خدا را ببین |
هرکه بر او نور رضا تافته است |
|
دردل خود گنج رضا یافته است |
سایه شه مایه خرسـندى است |
|
مُلک رضا مُلک رضامندى است |
کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟ |
|
نافه کجا؟ بـوى نسیمش کجا؟ |
خاک ز فـیض قدَمش زر شده |
|
وز نـفسش نافه معطّر شـده |
مـن کیم؟ از خیلِ غلامان او |
|
دستِ طلب سوده به دامان او |
ذرّه سرگشته خورشیدِ عشق |
|
مرده، ولى زنده جاویدِ عشق |
شـاه خراسان را دربان منَم |
|
خـاک درِ شاه خراسان منَم |
* * *
چـون فلک آیین کهـن ساز کرد |
|
شیـوه نـامردمى آغـاز کـرد |
چاره گر، از چاره گرى بازماند |
|
طـایـر اندیشه ز پـرواز ماند |
با تن رنجـور و دل نـاصبور |
|
چاره از او خواستم از راه دور |
نـیمشب، از طالع خنـدانِ من |
|
صبـح برآمد ز گریبـان مـن |
رحمت شه درد مرا چاره کرد |
|
زنده ام از لطف دگربـاره کرد |
بـاده باقـى بـه سبـو یـافتم |
|
و ایـن همه از دولت او یافتم |
محمدحسن رهى معیّرى
* * *
تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را |
|
تو را مـن مـىشناسم، مـنبع پاک کـرامت را |
من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت که فرمودیش |
|
کـه من حـس مىکنم درد درونسوز شکایت را |
ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم |
|
دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را |
شـکوفه مـىدهد دسـتان سـبز التماسم، عشق! |
|
بـیـا تـفسیر کـن آیـات زیـباى اجـابت را |
حوا جعفرى